سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جان بی دل - به نام تنهای تنهایی...

هستی و نیستی

جمعه 86 مرداد 5 ساعت 12:50 عصر

سلام

سلام بر خالق هستی

که هستی همه از اوست

و چیزی جز او نیست

نیستی ای که نیست

و هستی ای که همه از اوست

و بودن و هستیش منوط به چیزی نیست

اوست که  بوده است و خواهد بود و می ماند

و هر چیز دیگری  جز او ماندگارنخواهد بود و فانیست

و فانی یعنی نیستی

پس باز تنها تو هستی

و هر چیز دیگری بجز تو نیست

تویی که به چیزی معنی می دهی و یا بی معنیش می کنی

زنده می کنی و یا از بین می بری

اگر بخواهی می شود و اگر نخواهی نمی شود

پس همه چیز از تو و برای تو و بخواست توست

پس می خواهم آنچه تو خواسته ای

و تو بخواه هر آنچه خیر و صلاح است

مراقب ما باش و به ما رحم کن


درد و دل: جان بی دل

بگو با من [ گفته ]


این چه راهیست ...

جمعه 86 تیر 15 ساعت 2:52 عصر

سلام
سلامی به گرمی سلام

تو کجایی و من کجام

تو در بالا ترین بالا ها
و من در پایین ترین پایین ها

این چه راهیست ؟
مقصدش کجاست ؟

از من به تو رسیدن 

خود را ندیدن و تو را دیدن
دل دادن و دل گرفتن
آشوب بپا کردن و عاشق شدن
خاک بودن و خاکی بودن

آه
این منم

اما تو
بودن و هستی

دیگر چه ؟

نمی دانم ...

این چه راهیست ؟

مقصدش کجاست؟


درد و دل: جان بی دل

بگو با من [ گفته ]


می خواهم...

دوشنبه 86 خرداد 28 ساعت 4:36 عصر

سلام
سلامی که با یاد توست و با نام توست
تو تنها کسی هستی که نمی توانم حالت را بپرسم
چون تو را نمی شناسم

تازگیها کلمات برایم بی معنا شده اند
نمی دانم معنی آنها چیست
معنی عشق
دوست داشتن
فهمیدن
بیان کردن
عقل
احساس
هستی
زندگی
از همه مهمتر ، بودن
وکلمات دیگر

این کلمات یعنی چه ؟
چرا باید معنی آنها را بدانم ؟

مگر جز این است که این کلمات راهی هستن برای رسیدن من به تو ؟
حال که من نه خودم را می شناسم و نه تو را
پس معنی این کلمات به چه درد من می خورد ؟

می خواهم بشناسم
می خواهم ببینم
می خواهم گوش کنم
می خواهم بچشم
می خواهم لمس کنم
می خواهم بفهمم

اما فقط حرف می زنم
و حرف زدن به چه دردی می خورد ؟

چگونه می توانم حرف نزنم و عمل کنم ؟
آیا تنهایی می شود؟

آیا نباید کسی مرا یاری کند ؟
چگونه می شود؟

نه نمی شود
چون نمی فهمم
چون اگر می فهمیدم که می شناختم
و وقتی میشناختم ، که دیگر گنگ نبودم

پس کسی را می خواهم که از من بهتر بفهمد
و من و  تو را نیز خوب بشناسد
وبتواند کمکم کند

پس باید بروم و او را بیابم
و از او کمک بخواهم

اما می ترسم
می ترسم اشتباه کنم
و کسی را بیابم که مرا گمراه کند

اما باید بروم
باید خطر کنم
و از تو نیز کمک بخواهم

پس تو نیز کمکم کن
و مرا یاری کن

و آن یاری کننده را بفرست .


درد و دل: جان بی دل

بگو با من [ گفته ]


غم و لبخند ...

شنبه 86 اردیبهشت 8 ساعت 7:6 عصر

سلام و باز هم سلام

خداوندا تورا سپاس که در دلم غم و درد
 و در لبم لبخند نهادی

و غم و لیخند را در کنار یک دیگر

غم را آفریدی تا مغرور نگردم و همیشه از تو یاری بجویم
و به فکر دیگران باشم

و لبخند را که اندوهگین نباشم و تو را سپاس گویم و کفران نعمت نکنم
و راضی به رضایت باشم

تویی که عالم و دانایی

سپاس
سپاس
سپاس


درد و دل: جان بی دل

بگو با من [ گفته ]


تویی که مرا آفریدی...

دوشنبه 86 اردیبهشت 3 ساعت 8:45 عصر

سلامی به نامی تو

خودخواهی را به اتمام رساندم
و در اوجش قرار دارم
دیگر نمی توانم به کسی کمکی کنم
دیگر نمی توانم کسی را ببینم
چشمهایم باز نمی شود
گوشهایم نمی شنود
دلم طاقت ندارد
زبانم نمی چرخد
پاهایم حس ندارد
نمی توانم به ایستم
خسته شدم
بس که خودخواه ماندم
بس که فقط خودرا نگاه می کنم
هر جارا که می بینم تنها خود را می بینم
سوی هر چیزی که میروم یرای خودم می روم

پس تو چه؟
کی به سمت تو می آیم؟
کی برای تو می خواهم؟
کی می توانم برای تو چیزی بخواهم ؟
برای تو کاری انجام بدم؟
برای تو بایستم؟

خودم را نبینم ...
و فقط تو را ببینم
کی می توانم؟


چرا اینقدر ضعیفم؟
چرا اینقدر ناتوانم؟
چرا؟

تو به من بگو
تویی که مرا آفریدی...


درد و دل: جان بی دل

بگو با من [ گفته ]


<      1   2   3   4      >

کل درد و دل ها

گذشته ها گذشته ...
بگویم یا نگویم...
تشکر غریب
[عناوین آرشیوشده]