سلامی به نامی تو
خودخواهی را به اتمام رساندم
و در اوجش قرار دارم
دیگر نمی توانم به کسی کمکی کنم
دیگر نمی توانم کسی را ببینم
چشمهایم باز نمی شود
گوشهایم نمی شنود
دلم طاقت ندارد
زبانم نمی چرخد
پاهایم حس ندارد
نمی توانم به ایستم
خسته شدم
بس که خودخواه ماندم
بس که فقط خودرا نگاه می کنم
هر جارا که می بینم تنها خود را می بینم
سوی هر چیزی که میروم یرای خودم می روم
پس تو چه؟
کی به سمت تو می آیم؟
کی برای تو می خواهم؟
کی می توانم برای تو چیزی بخواهم ؟
برای تو کاری انجام بدم؟
برای تو بایستم؟
خودم را نبینم ...
و فقط تو را ببینم
کی می توانم؟
چرا اینقدر ضعیفم؟
چرا اینقدر ناتوانم؟
چرا؟
تو به من بگو
تویی که مرا آفریدی...
درد و دل: جان بی دل
کل درد و دل ها